ازآتشم خاکستری بر جا نمانده است
بر خاکمن خاکستری حتی نمانده است
من هفت صحرای جنونرا بو کشیدم
حتی غبار دامن لیلا نمانده است
پاتابهی زر دوز دختر بندری ها
در خواب خیس جاشوی دریا نمانده است
چیزی از آواز غریب موج و مرجان
در ونگ ونگ گوشماهی ها نمانده است
من دخترمرا دست باران دادهبودم
گردی ازآنتوفان باران زا نمانده است
می گردم و ازهرچه باران ،هرچهدریا
یک روسری آبی از اودر خانه مانده است :
لا لا گُلُم لا لا پرنده ی مهربونُم
هی می کشه آتیشبه بُنج لونِمون دست
او شُو که رفتی غم چه تیفونی بپا کِرد
شستیم از او شُوهر دومون از جونمون دست
ای شُو بلا ،ای شُو سیا ،ای شُو شَلاله
ای شُو وَخی ور داره ای رو شونمون دست،
کِل می کشن پرمونکا رو حوض قالی
دس می کشن رو خاکسرد خونه مون دست
|